فرشتهاي كه در خواب ميگريست
کاظم مصطفوی
همكلاسي جديد ما قيافهاي كاملا آشنا داشت. آقاي معلم او را بعد از زنگ تفريح به كلاس آورد. با دست ميز كنار من را نشانش داد و او را راهنمايي كرد تا كنار دست من بنشيند. چيزي كه تعجب من را برانگيخت. ولي چيزي نگفتم تا اين كه خود معلم به زبان آمد. گفت دانش آموز جديد از شهري دور به مدرسه ما آمده است و دانش آموز بسيار مرتب و منظمي است كه بايد از او بياموزيم. من با كنجكاوي به همكلاسي جديد خود نگاه كردم. صورتي مهربان داشت و حدس زدم كه در بازي چالاك تر از من است. با اين كه او از شهري دور آمده بود ولي قيافهاش برايم كاملا آشنا بود. لبخندي به هم زديم و يكديگر را ساكت نگاه كرديم.
زنگ آخر مدرسه كه خورد من جرأت كردم و از او نامش را پرسيدم. نامش طوري بود كه به نظرم رسيد قبلا آن را شنيدهام. بعد آدرس خانه شان راپرسيدم. چند خانه آن طرفتر از خانه ما مينشستند. معنايش اين بود كه تمام طول راه را ميتوانستيم با هم باشيم.
معلم در آن روز درس را رها كرد و دربارة روح شيطاني صحبت كرد. گفت هركس شيطاني دارد و بايد مواظب باشيم و فريب نخوريم. يكي از شاگردان پرسيد كه شيطان را از كجا ميتوان تشخيص بدهيم؟آقاي معلم از اين سؤال خوشش آمد. رفت كنار تختة سياه روي ديوار ايستاد و دستي به صورت و ريشش كشيده و گفت: اين مهمترين سؤالي است كه هركس بايد خودش به آن پاسخ بدهد.
آن دانش آموز قانع نشده بود. دوباره پرسيد: آيا هيچ نشاني دارد كه اگر آن را ديديم، بتوانيم تشخيص دهيم؟
آقاي معلم: گفت هرگز! شيطان هركس يك جور است و اين خود ما هستيم كه بايد آن را تشخيص بدهيم.
قدمي زد و به گوشة سقف اتاق خيره شد و با خود زمزمه كرد: در مورد خيلي ها مثل بختك عمل ميكند.
اين كلمه را براي اولين ميشنيدم و معنايش را نميدانستم.پرسيدم: بختك ديگر چيست؟
گفت: ساية شيطان است. بعضي وقتها شيطان حضور ندارد ولي سايهاش هست!
حرفهايش مقداري پيچيده شده بود و جو كلاس سنگين شده بود. سكوت همه را فرا گرفته بود. ولي معلوم بود كه در ذهن هركسي يك يا چند سؤال وول ميخورد. معلم وقتي كه ديد كسي قانع نشده است براي اين كه ما را راحت كند اضافه كرد: هروقت خواستيد كار خيري انجام دهيد و يك نفر مانع شد بدانيد هم او شيطان است.
حرصم گرفت. اما هيچي نگفتم. در عوض توي دلم گفتم: شيطان همان خودت هستي.
يك نفر توي دلم گفت: آدم به معلمش نميگويد شيطان!
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم: اگر خود خدا هم از اين پرت و پلاها بگويد خدا نيست.
معلم با تعجب به من نگاه ميكرد. پرسيد چرا با خودم ميزنم؟
گفتم: بعضي شيطان ها شاخ دارند و بعضي ها دم. و بعضي ها هم هيچكدام را ندارند
همكلاسي جديد گفت: من شيطاني را ميشناسم كه بعضي وقتها دم داشته و بعضي وقتها نداشته است.
اين حرف خيلي به دل من نشست. احساس كردم همكلاسي جديدم تجربه هاي زيادي دربارة روح شيطاني دارد. وقتي زنگ خورد و خواستيم به خانه بازگرديم برادرم از طبقة دوم ساختمان مدرسه پايئين آمده و دم در منتظرم ايستاده بود. من حرف را طوري انداختم كه همكلاسي جديدم از اين كه برادرم هم همراه ما باشد استقبال كرد. من و برادرم در طرفينش قرار گرفتيم و به سمت خانه راه افتاديم.
آن روز برادرم كنجكاوتر از روزهاي ديگر بود. يك قدم جلوتر از ما راه ميرفت. برميگشت و عقب عقب راه را ادامه ميداد و سؤالاتش را از همكلاسي جديد دربارة شيطان ميكرد. همكلاسي جديد با شيطنت به برادرم ميگفت حالا چرا اين قدر به شاخ و دم شيطان بند كرده است؟ و برادرم ميگفت در خواب او را ديده است كه هم شاخ داشته و هم دم. من در عوض به فكر چيز ديگري بودم. دلم ميخواست همكلاسي جديد خودم را محك بزنم. براي همين به او گفتم من يكبار با روح شيطان ملاقات داشتهام. و اگر بخواهد ميتوانم ببرم به او نشان بدهم كه كجا بوده و چه حرفهايي بين ما رد و بدل شده است.
همين طور كه راه ميرفتيم برادرم خسته شد و يك قدمي عقب تر از ما قرار گرفت. من هم از اين استقبال كردم.از اين كه ميتوانستم به تنهايي با همكلاسي جديدم حرف بزنم احساس راحتي بيشتري داشتم. يك دفعه متوجه شدم كه برادرم غيبش زده است. كجا رفته بود؟ نميدانستم. كار بي سابقهاي بود. اما كاري نميتوانستم بكنم. به خانة ما كه رسيديم به همكلاسي ام گفتم منتظر بماند تا من بروم كيفم را بگذارم و برگردم. ميخواستم خودم را به مادرم نشان بدهم و خبري هم از برادرم بگيرم. مادرم بدون اين كه به من نگاه كند از توي آشپزخانه گفت بروم كفشم را عوض كنم. هروقت اين طور با من صحبت ميكرد ميفهميدم كه پدرم شب كار است و به خانه نميآيد. مادر ميخواست پيشاپيش به من هشدار بدهد تا من احساس نكنم هركاري ميخواهم ميتوانم بكنم. جوابي به او ندادم و به طبقة بالا رفتم. در را باز كردم تا كيفم را روي تختخوابم پرتاب كنم. ديدم برادرم بدون اين كه لباسهايش را عوض كند رفته زير لحاف و خوابش برده. خوشحال شدم و به سرعت پائين آمدم.
همكلاسي جديدم منتظرم بود. گفتم برويم... مثل اين كه ميدانست كجا بايد برويم. چيزي نگفت و راه افتاد. خانه شان زياد دورتر از خانه ما نبود. با ترسي ناشناخته پرسيدم: تو شب ميتواني از خانه بيرون بيايي؟ خيلي خونسرد بود. خنديد. كيفش را دست به دست كرد و گفت: آره و بعد با اندكي تأمل پرسيد: چطور مگر؟ به او توضيح دادم كه الان مادرم بيدار است و ميبيند. با ترس اين طرف و آن طرف را نگاه كردم و آهسته تر ادامه دادم: بعد مجبور است به پدرم قضيه را بگويد. ولي در شب، وقتي كه مادرم خوابيد، او ميتواند به خانه ما بيايد و با هم برويم در حياط خانه جايي را نشانش بدهم كه روح شيطاني را ديدم و با او حرف زدم. خوشحال شد. گفت حتما اين كار را خواهد كرد. بعد پرسيد چرا با او دعوايم شده است. دلم ميخواست مفصل برايش توضيح بدهم. اما وقت نبود. گفتم شب كه آمدي همانجا برايت خواهم گفت. قرار گذاشتيم شب وقتي كه هوا تاريك شد او به كوچه روبه روي پنجرة ما بيايد و چراغ قوهاش را سه بار روشن و خاموش كند. اين رمزي بود كه من ميفهميدم او آمده است. در حالي كه از خوشحالي در پوست نميگنجيدم به خانه بازگشتم.
اين خوشحالي تنها يك خوشحالي معمولي نبود. احساس ميكردم بعد از مدتها يك همزبان پيدا كردهام كه ميتوانم حرفهايم را به او بزنم. مهمتر اين كه يك نفر پيدا شده بود كه حرفهاي مرا ميشنيد و برايش جالب بود.
خوبي مادر اين بود كه شبهايي كه پدر سر كار بود زودتر از شبهاي ديگر ميگرفت ميخوابيد. من با اين اميد به خانه رفتم تا خودم را به او نشان دهم و او با خيال راحت به رختخواب برود. بر خلاف روزهاي ديگر هم سري به آشپزخانه زدم و با سر و صدا نشان دادم كه در خانه حضور دارم. مادرم گفت شام را پخته و سرش درد ميكند و ما خودمان برويم شام را بخوريم. بعد هم به اتاق خودش رفت و من خيالم راحت شد. حالا نوبت برادرم بود كه بايد يك طوري او را دست به سر ميكردم. به اتاقمان رفتم. برادرم هنوز توي رختخواب بود. صدايش كردم. جواب داد. فهميدم بيدار است. رفتم بالاي سرش و از او پرسيدم چرا لباسهايش را عوض نكرده است؟ سرش را از زير لحاف بيرون آورد. با چشماني وغ زده به من خيره شد. معلوم بود چيزي ديده و به شدت ترسيده است. من را كه ديد دستش را از زير رختخواب بيرون آورد و دستم را گرفت. دستش سرد بود. دلم برايش سوخت. پرسيدم آيا بيمار است؟ با سر جواب داد نه. براي اين كه چيزي گفته باشم از او پرسيدم وقتي از مدرسه بازميگشتيم يك دفعه غيبش زد و كجا رفته بود. بلند شد و با لكنت فقط يك كلمه «او» را تكرار كرد. دلم به شور افتاد. گفتم «او» كيست؟ و او با ترس بيشتري تكرار كرد: «همكلاسي جديد» گفتم: خوب مگر او چيست؟ گفت: دم داشت. با تأكيد اضافه كرد: خودم ديدم. باورش برايم مشكل بود. اما برايم توضيح داد كه وقتي از ما عقب افتاده ناگهان چشمش به دم همكلاسي جديدم افتاده است. حالا ديگر من هم زبانم بند رفته بود. ولي برادرم گفت همكلاسي جديد دمش را در شلوارش جمع كرده ولي نوك دم بيرون زده بوده است. نميخواستم باور كنم. گفتم نكند نوك كمربند او بوده كه از زير كتش بيرون زده. برادرم با اطمينان گفت دم او پشمالود و به كلفتي يك مچ دست بوده است. به او گفتم امشب با همكلاسي جديد قرار دارم و حتما از او ميخواهم كه اگر دم دارد به من نشان بدهد.
برادرم اندكي قانع شد اما پرسيد: اگر در اين فاصله دم خودش را بريده باشد چه؟
گفتم: در آن صورت جاي بريدن معلوم است. اگر جايش زخم بود معلوم ميشود چيزي را بريده است.
برادرم ديگر حرفي نداشت كه بزند. قانع شده بود. وقتي از او خواستم تا لباسهايش را عوض كند و برويم در آشپزخانه شام بخوريم بدون هيچ حرفي پذيرفت. او ساكت بود و من ميخواستم اين سكوت را بشكنم. براي همين گفتم معلم مان امروز يك زنگ درباره وسوسه هاي شيطاني حرف زده است. برادرم حرفي نميزد. معلوم بود كه در فكر ديگري است. هرطور بود شام را خورديم و به اتاق برگشتيم. هوا داشت آهسته آهسته تاريك ميشد. رفتم كنار پنجره و به كوچه نگاه كردم. چند نفر از كوچه عبور ميكردند. يك موتور سوار با سرعت رد شد و زني كه خود را در چادري مشكي پيچيده بود ايستاد و راه داد تا موتور دوم بگذرد. برادرم پرسيد: تو نميخوابي؟ گفتم: چرا. بعد براي اين كه وضعيت را عادي كنم كتم را از تن بيرون آوردم و در جا لباسي گذاشتم. برادرم لباسهايش را عوض كرد و به من خيره شد. فهميدم از من ميخواهد تا به او بگويم برود در رختخواب بخوابد. گفتم: برو بخواب تو احتياج داري استراحت كني. رفت و سرش را كرد زير لحاف و چيزي نگذشت كه از صداي نفسهايش فهميدم خوابش برده است.
صندلي را برداشتم و رفتم كنار پنجره. نشستم و به كوچه تاريك چشم دوختم. شبحي از دور پيدا شد. دلم لرزيد. شبح نزديك كه شد توانستم تشخيص دهم كه شبح، در واقع، پير مردي است بي خانمان كه در خرابه انتهايي كوچه كلبه كوچكي دارد. بدون اين كه دليلش را بدانم احساس ميكردم او را به شدت دوست دارم. او نه با كسي حرف ميزد و نه با كسي كاري داشت. به قدري بي آزار بود كه تمام اهل محل او را پذيرفته بودند. مادرم گاهي ظرفي از غذاهاي اضافي را ميداد تا به او برسانيم. من و برادرم با هم ميرفتيم و اگر خودش هم در كلبه نبود ظرف غذا را در پشت در ميگذاشتيم و برميگشتيم. من خيلي دلم ميخواست بدانم او كيست؟ و از كجا آمده و آيا زن و بچهاي دارد يا نه؟ از همه مهمتر اين كه چرا با كسي حرف نميزند. برادرم ميگفت شايد لال باشد. اما همين هم معلوم نبود. ما در واقع نميدانستيم او به خاطر لال بودن است كه حرف نميزند يا كلا از حرف زدن خوشش نميآيد. چند بار سعي كردم به او سلام بدهم تا شايد با جواب سلام دادن بفهمم لال است يا نه ولي هيچ جوابي نداد. او هر شب آهسته و بي سر و صدا ميآمد، به داخل كلبهاش ميلغزيد و صبحها بلند ميشد و كولهاش را كه نميدانستيم در آن چيست به پشت ميانداخت و راه ميافتاد. آن شب هم بدون سر و صدا داشت ميآمد. طوري راه ميرفت كه انگار هيچ چيز و هيچ كسي در جهان وجود ندارد. فكرميكردم تنها كسي در دنيا است كه اگر هرچه فرمان دهد اجرا ميكنم.
دلم ميخواست سرم را از پنجره بيرون بياورم و به او سلام كنم. همين كه دستم به دستگيره پنجره رسيد صداي هق هق برادرم را شنيدم. با سرعت برگشتم و رفتم بالاي سرش. خواب بود و در خواب گريه ميكرد. قطرات اشك از لاي پلكهاي بستهاش جاري بود و به سرعت از شقيقه هايش ليز ميخورد و به روي متكا ميافتاد. خواستم بيدارش كنم. ولي ترسيدم ديگر خوابش نبرد و مزاحمم شود. همراه با او شروع به گريه كردم. اشكهايم را پاك كردم و به طرف پنجره بازگشتم.
از پير مرد خبري نبود. كوچه كاملا تاريك و ساكت بود. به جايي كه همكلاسي جديدم بايد ميايستاد و نور چراغ قوهاش را ميانداخت نگاه كردم. كسي را تشخيص ندادم. اما در يك لحظه نور مستقيم چراغ قوه به شيشه پنجره خورد و بلافاصله قطع شد. دست و دلم داشت ميلرزيد. چه ميديدم؟ همكلاسي ام چراغ قوه به دست در تاريكي ايستاده بود. برگشتم و با سرعت از پله ها پائين رفتم و در را بررويش باز كردم. در به حياط باز ميشد و بدون اين كه نيازي باشد به داخل ساختمان بياييم، ميتوانستم او را به طرف حوض ببرم. او همين كه در را باز ديد به داخل حياط آمد. ميدانست از كجا و به كجا برود. در را بستم و پشت سرش راه افتادم. حياط ساكت و نيمه تاريك بود. برگي از درخت كنار حوض به زمين افتاد. بعد چند برگ ديگر. بعد صداي بي پرواي پرندهاي كه نميديدمش. گويا بالهايش به شاخهاي گير كرده بود. چند بار پر پر زد و بعد بالا كشيد. سيبي از درخت سيب توي باغچه به داخل حوض افتاد. دايره هاي كوچكي كه به زودي محو شدند در حوض ديده شدند. دلم نميخواست هيچ حرفي با كسي بزنم. وقتي روي نيمكت زير درخت سيب نشست تنم لرزيد. احساس ميكردم با وجود اين كه از او نميترسم ولي نميتوانم خودم را نگه دارم و ميلرزم. با لبخند و مقداري تمسخر به من نگاه ميكرد.
بدون اين كه بالا و پائين كنم از او پرسيدم: آيا تو دم داري؟
خنديد. شانه هايش را بالا انداخت و جواب نداد. در عوض گفت: درخت سيب خوبي است.
لجم گرفت. ديگر نميلرزيدم. تكرار كردم: آيا تو دم داري؟
با بي اعتنايي گفت: برادرت خيالاتي شده.
گفتم: جواب من را بده! تو آيا دم داري؟
گفت: اگر داشتم تو ميديدي
گفتم: شايد آن را بريده باشي
خنديد. خندهاش پيروزمندانه بود. گفت: ميخواهي بگويي من يك شيطان دم بريده هستم؟
گفتم: برادرم دم تو را ديده، و من مطمئن هستم كه او خيالاتي نشده است.
گفت: حالا حساب كن من دم دارم. حرف حسابت چيست؟
گفتم: من شيطان را تا آنجا قبول داشتم كه نميخواست تسليم بشوم.
خواست چيزي بگويد. اجازه ندادم. ادامه دادم: وقتي شروع به نصيحت كرد دشمنش شدم
گفت: چرا با پدرت اين قدر بدي؟ چه بدي به تو كرده است؟
ميدانستم ميخواهد حرف را عوض كند. گفتم: بيشتر از خودش، از سايهاش بدم ميآيد.
گفت: بدت ميآيد يا ميترسي؟
گفتم: مثل سايه اين درخت، وقتي هم نيست روي آدم ميافتد و ميخواهد آدم را خفه كند.
نيم خيز شد. با خيرخواهي دستش را به سويم دراز كرد و گفت: ولي خير تو را ميخواهد!
رفتم روبه رويش ايستادم و به چهرهاش خيره شدم.
مقداري جا زد. اما به خودش آمد و گفت: در محلة قبلي ما من پدر و مادري را ميشناختم كه پسرشان را كشتند.
نميخواستم حرفي بزنم. فقط به او خيره شده بودم. او گفت: ...بعد هم جسدش را تكه تكه كردند و در زير زمين خانه شان خاك كردند.
گفتم: پدر من امشب در خانه نيست. اما مادرم همچنان از او ميترسد. من از آدمي كه وقتي هم نباشد ولي از اسمش بترسند اصلا خوشم نميآيد.
بدون توجه به من ادامه داد: بعد معلوم شد كه پسر را بعد از شكنجه بسيار كشتهاند.
گفتم: يادت هست معلممان دربارة بختك چه گفت؟ من از بختك بيشتر از خود شيطان بدم ميآيد.
چند پرنده از لابه لاي شاخهها پركشيدند. سكوت به صورتي خشك شكسته شده بود. نسيم سردي ميوزيد و احساس كردم يواشكيميلرزم. به او خيره شدم. سردش نبود. معلوم بود اصلا هوا را احساس نميكند. همان كت راه راه بلندي را به تن داشت كه در مدرسه پوشيده بود. رفتم جلوتر و از نزديك به او خيره شدم. موذيانه نگاهم ميكرد.
گفتم: تو بدتر از شيطاني! چنان با خشم گفتم كه ترسيد. مقداري خودش را عقب كشيد. با دهان بسته ادامه دادم: ميفهمي؟
حالا ديگر واقعا ترسيده بود. فكر كرد ميخواهم خفهاش كنم. با لكنت گفت: چرا؟
گفتم : به خاطر اين كه با هر حرفت ميخواهي من را خفه كني.
مهلت ندادم و نيمكت را نشانش دادم. گفتم: روح شيطاني هم همين جا نشسته بود. يك جور ديگر بود. به ظاهر هم حرف هاي ديگري ميزد. اما يك حرف بيشتر نداشت.
گفت: چه ميگفت؟
گفتم: نميداني؟
هيچ نگفت. ساكت نگاهم كرد. گفتم: بلند شو و برو گمشو!
به قدري عقب رفت كه از آن طرف نيمكت افتاد. روي زمين ولو شده بود. رفتم بالاي سرش ايستادم. كتش به كناري رفته بود. نوك دم كلفتي از شلوارش بيرون زده بود. احساس كردم اصلا از او نميترسم. يقهاش را گرفتم و با خشم گفتم: اگر همين الان گم نشوي خفه ات مي كنم. به رويش تف كردم. بعد برگشتم و بدون اين كه پشت سرم را نگاه كنم به اتاق خواب رفتم.
برادرم خواب بود. رفتم بالاي سرش ايستادم و نگاهش كردم. فرشتهاي بود كه در خواب ميگريست.
بهاي آزادي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر