۱۳۹۳ دی ۱۲, جمعه

خواهر كوچك و آموزگار بزرگم، مريم نوشته مجاهد خلق مهدي خدايي صفت

خواهر كوچك و آموزگار بزرگم، مريم

10 مرداد 61، پريشان از خواب پريدم. اين آخرين ديدارم با مريم و عليرضا بود. آنها در پايگاه مركزي سازمان در خيابان فاطمي تهران مورد تهاجم پاسداران شب قرار گرفته و در ميان آتش و خون ميجنگيدند. درست يادم نيست درخواب چه صحنه هايي را ديده بودم و مريم درآخرين خداحافظي به من چه سفارشاتي كرد! چند ساعت بعد راديوي كيوسك حفاظت در حياط اورـ سورـ اواز، درحال اعلام اسامي شهداي 10 ...مرداد بود. ده، بيست، سي، چهل، بيشتر و بيشتر… با هركدام از اسامي كه ميشنيدم، لحظات متناقضي از غرور و افتخار از يك سو و دريغ و درد از سوي ديگر و غبطه و افسوس كه چرا آنجا و بجاي تك تك آنها نبودم. بخصوص آنهايي كه با هم خاطرات بسياري درزندانها، درستادها و پراتيكهاي مختلف سازمان داشتيم؛ از فرمانده سياوش و محمد لقاء نازنده دربندهاي زندان قصر، تا عليمحمد بياتي كميتكي، شهاب راسخي، اردلان صفي ياري ، فرهاد فتح پورپاكزاد،مهدي زائريان و مادر زائريان و بسياري ديگر از خواهران و برادران شهيدمان درحماسه بزرگ 10مرداد؛ آن برگ زرين و سند تاريخي پرشكوه فدا و پرداخت بيكران مجاهدين. حالا ديگر مطمئن بودم كه اسم مريم و عليرضا هم درميان اين اسامي هست. وقتي به دم كيوسك رسيدم اسم مريم و لحظاتي بعد اسم عليرضا را شنيدم. همرا با ديگر قهرمانان 10 مرداد، همچون دوكبوتر، با معصوميت تمام پركشيده بودند. بارها شنيدم كه فرماندهان، مسئولان و همرزمانشان از آنها به عنون سمبلهاي معصوميت مجاهد خلق ياد ميكردند. خبر را شنيدم و به راهم ادامه دادم. ميخواستم هرچه زودتر به اتاق كارم برسم و لحظاتي با خودم باشم، گرچه مدتها بود خودم را براي چنين لحظهيي آماده ميكردم…
درموردتك تك شهيدان قهرمان آن روز بزرگ، گفتنيها بسيار است، از فرمانده با صلابت سياوش سيفي كه صلابت موسي را داشت و فرمانده مهرداد كه حكم اعدامش توسط دژخيمي كه ناپدريش بود صادر شده بود و البته حضور و شهادتش درمجاهدين بسا پرمعني بود. راستي كه نوشتن درباره آنها هركدام به يك كتاب نياز دارد. به همين دليل دراين مختصر مي خواهم چند سطري درباره خواهر شهيدم مريم بنويسم.
مريم، خواهر كوچكم؛ كوچكترين فرزند خانواده، اگر بخواهم درچند كلمه توصيفش كنم؛ جان شيفتهيي بود كه بر ما سبقت گرفت وآموزگاربزرگ عشق و فدا و بيرنگي شد. نمي دانم داستانش را از كجا بايد شروع كنم . شايد از ارزشهايي بايد بگويم كه دراولين برخوردها به چشم ميخورد. اوهميشه سپاسگزار همه بود، هيچوقت از كسي گله نداشت، و اگر كسي كوچكترين قدمي در حول و حوش او برميداشت، همواره خودش را مديون او ميدانست. حالا فكرش را بكنيد اين جان شيفته، وقتي گذارش به سازمان افتاد، به راستي ديگر در پوست خودش نميگنجيد. نمي دانم دروجودش چه ميگذشت، ولي يادم هست هروقت سخنرانيهاي برادرمسعود را ميشنيد و گاه كه برايش نواري از برادر ميآوردم، با يك گوشي و ضبط، گوشه دنجي را پيدا ميكرد و ميرفت آنجا، اشك از چشمهاش جاري ميشد و غرق در دنيايي ديگر، نوار را تا آخر گوش ميكرد وبعد سراغ كارهاي ديگرش ميرفت.
تا بودم و بود، هميشه با هم بوديم. وقتي براي اولين بار پس از استخدام ، يك اتومبيل خريدم، گاه مريم را با خودم اين طرف و آن طرف ميبردم. هنوز خيلي كوچك بود ولي به خوبي ميفهميد كه من دوستان و رفت و آمدهاي خاصي دارم و كتابهايي ميخوانم كه علني نيست . يك روز درحالي كه آنقدركوچك بود كه هنوز زبانش مي گرفت با همان معصوميت كودكانه به من گفت « داداش، كتاب سياسي ميخونيد، به ما هم بديد ماهم بخونيم!!». من هم بهش كتابهايي ميدادم از صمد تا بقيه…و او خود جوش آداب و رسوم نگهداري كتابهاي غير علني را بخوبي اجرا ميكرد. بلوغ ذهنياش، با وجود سن كم، برايم غير قابل تصور بود. تيز و باهوش،با انگيزههاي انساني و اجتماعي كه با همه وجودش سرشته بود. درجمعهاي خانوادگي و بين فاميل، بخاطر فضاي شاداب، خلق و خوي مهربان و بردبار و سروزبون گرمش، مورد علاقه همه بود. سال 50 كه زندان رفتم، حدودا 10 ساله بود. يكي از شيرين ترين لحظات زندگيم، ملاقات حضوري عيد يكي از آن سالها در زندان قصر بود كه اجازه دادند فقط بچه هاي كوچك، براي چند دقيقه به داخل بند بيايند. مريم كمي بزرگتر بود، اما سنش را كمتر گفته و آنقدر معصومانه براي ملاقات حضوري اصرار كرده بود كه افسر كشيك دلش نيامد او را راه ندهد. وقتي بعد از دو سه سال دوري، بهم رسيديم، آه كه هيچوقت شيريني آن لحظات را فراموش نمي كنم. و باز هم يك جمله به ياد ماندني اش: « داداش ما هم آرزو داريم مثل شما بشيم، نميشه يك خورده ديگه اينجا بمونيم؟!». روزهاي زندان سپري شد و براي من از پائيز 53 تا زندان مجدد در فروردين 54، پرانتزي ازآزادي باز شد .گرچه شوك جريان اپورتونيستي كه سازمان را متلاشي كرده و هنوز هم مواضعش را علني نكرده بود، روزهاي سخت و طاقت فرسايي را بوجود آورده بود. ولي فرصتهاي كوتاهي هم براي بودن با مريم و به روز كردنش نسبت به مسايل سازمان دراختيار داشتم. اما زمان براي ما بغايت كوتاه بود. و اين بار ديگر فصل تنهايي و البته خود سازي مريم فرا رسيده بود. چون من و برادرم علي كه هردو زندان بوديم، خواهرم صديقه درارتباط با سازمان دربيرون فعاليت ميكرد، همراه با شغل و درس و فعاليتهاي حرفهيي جنبش دموكراتيك كه روز به روز درحال اوجگيري بود و او ديگر كمتردرمحيط خانه حضور داشت. و حالا اين مريم بود، دانش آموز راهنمايي، كه موتور مبارزه را درمدرسهيي كه هيچ خبري از اين حرفها نبود، روشن ميكرد. انشاهاي تند وتيز مي نوشت و محفلهاي سياسي با همكلاسيها و گاه هم شعار نويسي وكارهاي اعتراضي و دريك كلام شورش كرده بود. يك روز مادرم يك جوري درملاقات به من فهماند كه مريم را ساواك احضاركرده و خواسته كه همراه پدرش به يكي از ادارات ساواك مراجعه كنند. گفتم چي؟ مريم ؟!!براي چي ساواك يك دختربچه 14-13 ساله را احضار ميكنه؟!! معلوم شد كه يك معلم ساواكي از او گزارش رد كرده بود. بعدها پدرم ماجراي بازجويي در ساواك را برايم تعريف كرد. كه درساواك ، درحالي كه آن بازجوي مربوطه، سعي ميكرد ظاهرا محترمانه مريم را سين، جيم و بازجويي كند و در همان حال ابهت دستگاه اطلاعاتي ساواك را به رخ بكشد و بترساند، مريم درحالي كه با خونسردي اتهامات آن طرف را رد ميكرد، به خاطر اين اطلاعات غلط او را دست انداخته و اعتراض ميكرد كه چرا ما را احضاركرده اند! و با دلايل ساده و درعين حال محكم، آن مأمور ساواك را خلع سلاح ميكرد. آخرسرهم مأمور مربوطه كه ديد حريف نمي شود و تلاشش جز كنف شدن، به جايي نمي رسد، سناريو را با چند نصيحت و هشدار جمع وجوركرد و ما برگشتيم. مريم هم از آن ببعد مواظب بود آتو دست دشمن ندهد و كارش را درمدرسه پيچيده تر انجام ميداد. بخصوص كه چندي بعد هم ، يك خانم معلم انقلابي براي كلاسشان رسيده بود. منظورم «سيمين» يك دخترانقلابي ماركسيست(احتمالا فدايي) بود كه تا آنجا كه يادم هست خودش دانشجوي سال آخر يكي از رشته هاي مهندسي بود. آمدن اين معلم و درواقع ”رفيق انقلابي” و همزبان، براي مريم يك سورپريز جدي بود.
درفاز سياسي، وقتي مريم، پايش به ستاد باز شد، به راستي درپوست خودش نميگنجيد. درآنجا خودش پيشقدم انجام كارهاي نظافت و امور صنفي شده بود ووقتي موافقت شد كه او يكي از همين كارهاي خدماتي را كه داوطلب بود، موقتا انجام دهد، انگار صاحب همه دنيا شده باشد. وحالا ديگر آن جان شيفته وآن عواطف و عشق شعلهور، ظرف و بسترتمام عيار ايدئولوژيكي خودش را هم، درمناسبات پاكيزه و انقلابي مجاهدين، پيدا كرده بود. و اين چيزي بود كه بوضوح درعواطف و دلسوزيهايش، درپيشقدم بودن براي هركمكي به اطرافيان و در شوق و استقبال از هركار و مأموريتي كه به او سپرده شود، خود را بارز ميكرد. گرچه متأسفانه اين دوران كوتاه بود و با سخت شدن شرايط و سرانجام جمع شدن ستادها و شروع دوران نيمه مخفي و سپس مخفي درروزهاي قبل و بعد از 30 خرداد60، مريم نيز همچون ديگر اعضاي خانواده درمعرض تهديد دستگيري قرار گرفت كه شرح آن را درقسمت پاياني خواهم داد.
اما در روزهاي شاد آزادي، پس از انقلاب 57، درشرايطي كه براي اين زوج بغايت جوان، خانه مستقل و همه امكانات زيستي فراهم شده بود، مريم اما شتابان خود را از تن دادن به آن زندگي ـ كه بسيار معمول ومشروع مينمودـ بيرون كشيد و از اين آزمايش سرفرازانه عبوركرد. وقتي درآستانه انقلاب، از زندان آزاد شدم، مرا به عنوان اولين ميهمان، به همان خانه كه تازه به راه افتاده بود، دعوت كرد، درحالي كه مرا غرق در باراني از عشق و محبتهايش كرده بود، بازهم با همان زبان هميشگياش گفت «داداش، همه دلخوشيام اين بود كه بيايي يك بار درست و حسابي ازت پذيرايي كنم اما روحم از وارد شدن به اين شكل خانه و زندگي معذب است، من اينجا نميمانم ميخواهم ضمن تشكر از لطف آنها كه اين امكانات را برايمان فراهم كردند، به آنها بگويم كه زندگي من اين چيزها نيست و اين خانه را هم تحويلشان بدهم…». راستي اين را فراموش كردم بگويم كه مريم درمورد ازدواجش هم كه در اواخر زندان ما انجام شده بود، تلاش كرد از پشت ميله ها به من برساند كه ازدواجش حتي لحظهيي به معني فاصله گرفتن با مبارزه و زندگي آرمانياش نيست. و بعدا دربيرون زندان، انگيزهها و دلايل آن ازدواج را به دقت برايم توضيح داد. گرچه از نظر من نياز نبود. چون نه همان موقع كه اين توضيحات را ميداد و نه هيچوقت ديگر، هرگز ترديدي درصدق و يگانگي گفتار و عملكرد او و ذلال انگيزههايش، حتي درزمينه خصوصيترين مسأله زندگياش نداشتم.
و بگذار در همينجا با تمام صدق و يقين گواهي كنم كه به راستي مريم و عليرضا، به مثابه بينهيي از ميان دهها هزار بينه ديگر، گواهان نسلي بودند كه درمنتهاي يگانگي و بي چشمداشت به راه و آرمان شورانگيز مجاهدين و رهبر پاكبازش مسعود، عشق ورزيدند و آن را بي شكاف و عاشقانه در پراتيك روزمره شان به اثبات رساندند. و اين چنين بود كه آنها در روز 10 مرداد 60 دراوج قهرماني و سرفرازي، با گوشت و پوست و آخرين قطره خونشان به عهد خود با خدا و خلق وفا كردند و نمونههايي درخشان از صدق و فدا شدند كه سرلوحه نخستين و آخرين اين سازمان پرافتخار است.
اما برگردم به نيمه راه، آنجا كه صحبت را متوقف كرده بودم. بعد از 30 خرداد و شروع شرايط مخفي، مراكز كار و استقرار سازمان درتهران به صدها ساختماني كه با پوشش عاديسازي، برپا شده بود و دائما هم با كوچكترين احتمال لو رفتن تعويض ميشد، منتقل شد. وقتي مريم را براي اولين بار به يكي از اين ساختمانها ميبردم، سرشار از شكفتگي و خوشحالي بود و درآنجا هم به لحاظ تراز عالياش با فرمولهاي عاديسازي، از مسئول امنيتي آن پايگاه نمره 20 گرفت. ماههاي بعد شرايط هرچه سخت تر ميشد و محلهاي زندگي مريم هم ديگر اطمينان بخش نبود. به همين جهت مريم را به عنوان يك مستأجر معمولي به خانه يكي از هواداران كه محل سفيدي بود، منتقل كردم تا هم خودش درامنيت باشد و هم كارهاي پشت جبهه اي انجام دهد و هم درموارد ضربه بتوانيم از آنجا به عنوان پايگاه رزرو استفاده كنيم. اما مي دانستم نه مريم به آن شرايط بسنده ميكند و نه من ميتوانم وجدان خود را دراين دستگاه راضي كنم. هفته اي يك بار سراغش ميرفتم. نميدانم جمعا چه مدت طول كشيد، ولي به زودي با درخواست مريم ، لحظهيي كه نگرانش بودم، لحظه آزمايش سخت براي من والبته شكوه پرواز براي مريم فرا رسيد. صادقانه بگويم نمي خواستم قبل از شهادت خودم، شاهد شهادت مريم و عليرضا باشم. اما اين ديدار، بازهم با جملهيي از همان نوع جملات مريم، نقشه مسيررا ترسيم كرد و براي هميشه به يادگار ماند؛ «داداش اينجا كه مرا آورده اي خانه امن و خوبي است، صاحبخانه اش هم خانم خوبي است. ولي ديگر كافي است، داداش مرا وصل كن، داداش مرا ببر، داداش…».
گفتم نگران نباش، همين هفته سراغت ميآيند و تو را به پايگاه مي برند. وقت خدا حافظي ميدانستم آخرين ديدار است، چگونه بايد از هم جدا شويم…!!
پس از بازگشت به پايگاه، بلا فاصله قرار وصل و انتقالش به يكي از پايگاهها را هماهنگ كردم. بعدها يك بار هم با هم نامه رد وبدل كرديم. و من خبرهايي از شور و شادابي و عشق و مايه گزاريها، احساسات شعله ورش دررابطه با شهادتها و غيره و غيره گاه مي شنيدم…وتا آن روز و آن خبر در حياط اور…
تصميم اين بود كه از او آنچنان جدا شوم كه گويي هرگز نمي شناختم، اما مريم با تك تك لحظاتش، با وجود سراپا عشقش، با دنياي بيرنگي و روح بدهكاري و پرداختگريش كه امروز آرزوي كسب آنها را دارم ، همواره دروجودم زنده است، خواهركوچك و آموزگار بزرگم مريم…
مهدي خدائي صفت
10مرداد93
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر